زن باایمان و شوهر بی ایمان

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 25
باردید دیروز : 129
بازدید هفته : 334
بازدید ماه : 330
بازدید سال : 7659
بازدید کلی : 176967

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 129
بازدید هفته : 334
بازدید ماه : 330
بازدید کل : 176967
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده :
تاریخ : چهار شنبه 7 تير 1391
نظرات

یکی بود،یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

در زمانهای قدیم در شهر بغداد مرد تاجری زندگی می کرد که زنی باایمان و خداترس و پرهیزکار داشت ، اما خودش انسانی بی ایمان و طمعکار بود و تنها پول و ثروت برایش مهم بود و بس. او دوست داشت ثروتش روزبه روز زیادتر شود.  به همین دلیل به فکر نیازمندان نبود و به هیچ کس کمک نمی کرد. زنش به او می گفت:« خداوند به تو لطف کرده و به کار و کسبت رونق داده است. تو این ثروت را به خواست خدا به دست آورده ای ، پس اینقدر خسیس نباش و به فقرا و نیازمندان هم کمک کن تا خدا از تو راضی باشد.» اما تاجر از این حرفها خوشش نمی آمد . او از اینکه می دید زنش برای شروع هرکاری بسم الله الرحمن الرحیم
می گوید، ناراحت بود و می گفت:« چرا هرکاری که می خواهی بکنی به نام خدا می گویی؟ مگر به خودت اطمینان نداری؟» زن جواب می داد:« آخر وقتی من به یاد خدا باشم ، او هم به یاد من خواهد بود و کمکم خواهد کرد.» اما این حرفها در دل  تاجرطماع ، اثری نداشت.

روزی تاجر نقشه ای کشید تا زنش را نسبت به خداوند بی اعتماد سازد. او انگشتر طلای گرانقیمتی را که نظیری نداشت ، به زن سپرد و گفت:« این انگشتر امانت است. آنرا برایم نگه دار و مواظب باش گم نشود.» زن نام خدارا بر زبان آورد ، انگشتر را گرفت و آنرا درون یک ظرف کوچک چینی گذاشت و ظرف را درون صندوقچه اش مخفی کرد و کلیدش را زیر فرش گذاشت . مرد با دقت جای نگهداری انگشتر را به خاطر سپرد و از خانه بیرون رفت.

شب که همه خواب بودند، تاجر برخاست ، کلید صندوقچه را پیدا کرد و به سراغ انگشتر رفت و آنرا برداشت و دوباره کلید را سرجایش گذاشت و خوابید. فردا صبح هم با اشتهای فراوان صبحانه خورد وازخانه بیرون رفت. زنش هم بی خبر ازهمه جا به کارهای خانه مشغول شد. مرد تاجر ابتدا به صحرا رفت و انگشتر را در زیر خاک پنهان کرد و بعد راهی حجره اش شد.

ظهر آن روز همینکه ناهارش را خورد ، به زنش گفت:« برو انگشتر را بیاور.» زن  به سراغ صندوقچه اش رفت ؛ اما انگشتر سرجایش نبود. فهمید که شوهرش انگشتر را برداشته تا به او ثابت کند که به یاد خدا بودن فایده ای ندارد. اما زن ایمانش را ازدست نداد و از ته دل دعا کرد که انگشتر پیدا شود.

در همان لحظه صدای قارقار کلاغی به گوشش رسید . به طرف صدا برگشت واز پنجره به حیاط نگاه  کرد. کلاغی را دید که لب حوض نشسته بود و می خواست ماهی بگیرد. زن از اتاق بیرون آمد و کلاغ را فراری داد. بعد به درون حوض نگاه کرد تا ماهی ها را ببیند. ماهیها سالم بودند و شنا می کردند، اما چیزی ته حوض می درخشید. دستش را در آب فرو کرد و آن را برداشت. همان انگشتری بود که شوهرش می خواست. خدا را شکر کرد و نزد شوهرش رفت و انگشتر را به او داد. دهان مرد از تعجب بازمانده و زبانش بند آمده بود.زن گفت:« چرا تعجب کردی؟ مگر همین را نمی خواستی؟» 

مرد به خود آمد و گفت:« اما من انگشتر را به صحرا بردم و در دل خاک مخفی کردم تا دست تو به آن نرسد، چطور پیدایش کردی؟» زن جواب داد:« کلاغی که قارقارش را شنیدی آنرا برایم آورد.»

مرد لباسش را پوشید و به همان جایی رفت که انگشتر را پنهان کرده بود. باد خاکهای روی انگشتر را پراکنده کرده و کلاغ هم آن را بیرون آورده بود. با دیدن این منظره تاجر فهمید که خداوند برای حفظ آبروی همسرش، کلاغ را مأمور بازگرداندن انگشتر کرده است. آن روزی را به یاد آورد که انگشتر را به دست زن داد و بعد هم آن را از او دزدید. یادش آمد که زنش ابتدا نام خدا را به زبان آورد و سپس انگشتر را از او گرفت. به خانه برگشت و همه چیز را برای همسرش تعریف کرد و از او معذرت خواست.

زن گفت:« حالا که به چشم خودت دیدی که خداوند به بندگانی که به او ایمان داشته باشند، یاری می رساند و آبرویشان راحفظ می کند، دست از لجبازی بردار و به او ایمان بیاور و بدان که اگر از ثروتت در راه او انفاق کنی ، خداوند از تو راضی خواهد بود و عوضش را به تو خواهد داد.» مرد تاجر به خداوند ایمان آورد . از آن روز به بعد نماز می خواند و به نیازمندان کمک میکرد و در تمام لحظه های زندگی ، به یاد پروردگار دانا و توانا بود. این زن و شوهرباایمان ، سالهای سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند و هرکاری را تنها برای خشنودی خدا انجام دادند. امیدوارم شما بچه های عزیز هم پیوسته به یاد خدای مهربان باشید و بدانید که تنها یاد اوست که به دلها آرامش  می بخشد. ( الا بذکرالله تطمئن القلوب)


تعداد بازدید از این مطلب: 246
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود